چون نیکوکارى بر زمانه و مردم آن غالب آید و کسى به دیگرى گمان بد برد ، که از او فضیحتى آشکار نشده ، ستم کرده است . و اگر بدکارى بر زمانه و مردم آن غالب شود و کسى به دیگرى گمان نیک برد خود را فریفته است . [نهج البلاغه]

روز آخر هوا گرم بود.
روز آخر باران نمی آمد.
ابری در آسمان نبود برای دلخوشی من.
روز آخر هوا گرم بود ونگاه او سرد.
حتی نگاهم نکرد.
به زمین خیره شد وگفت :دروغ می گویی.
                    گفتم :برای آنکه با تو باشم ...
فرصت نداد.
روز آخر...جمله ام ناتمام ماند.


کلمات کلیدی: روز نگار، خاطرات، شعر گونه

نوشته شده توسط فرید افروز 89/6/20:: 7:4 عصر     |     () نظر

در سکوت سردبیمارستان
چشمهای تو در نظرم بود
طعم زیتون خام بود وسکوت
چشمهای تو در نظرم بود.
برگ سبزی روی شانه ام افتاد
چشمهای تو در نظرم بود.
یک نفر مرا صدایم  زد.
چشمهای تو در نظرم بود.
درسکوت حیاط راه می رفتیم.
چشمهای تو در نظرم بود.
راه رفته را دوباره برگشتیم.
چشمهای تو در نظرم بود.
وقت بوسه وقت خوب یک دیدار
اه...چشمهای تو در نظرم بود...


کلمات کلیدی: روز نگار، خاطرات، شعرگونه

نوشته شده توسط فرید افروز 89/6/13:: 12:43 صبح     |     () نظر